یه زمان خیلی سال پیش وقتی آدم ها ناراحت میشدن یه چیزی از گوشه ی چشمشون مثل یه قطره می چکید احساس قشنگی داشت ولی هیچکس اسمش رو نمی دونست بعدا همی عاشقها جمع شدن و اسم این قطره رو گذاشتند اشک و اسم این احساس رو گریه!
گریه کن برای دردهام گریه کن برای خونه گریه کن برای این دل که نمی تونه بمونه گریه کن برای دردهام گریه آغاز جنونه گریه کن اگه می تونی که تو دل غمی نمونه اگه میشنوی صدامو یا که میبینی نگامو دل من تنهای تنهاست تو ندیدی گریه هامو گریه کن برای رفتن گریه کن برای مردن گریه کن برای قلبی که با چشمهای تو سوختن اگه می شنوی صدامو یا که میبینی نگامو دل من تنهای تنهاست تو ندیدی گریه هامو......
میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر اما از بخت سیام راهم افتاد به کویر چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد آسمونم نبارید اونم سرگرونی کرد حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین هی بخارم می کنن زندگیم شده همین با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم سرنوشتم همینه من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره خاک تشنه همینم داره همراش می بره خشک میشم تموم میشم فردا که خورشید میاد شن جامو پر می کنه که میاره دست باد
+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:58 عصرتوسط سپیده |
|
نظر